روزی در زمان هارون الرشید خبر امد که کاروان مالیاتی که از سمت خراسان به بغداد می اید مورد سرقت قرار گرفته و تعدادی از سارقان کشته و تنها یکی از سارقان موفق به فرار شد. هارون الرشید پرسید چه چیزی از کاروان به سرقت رفته؟گفتند:تنها مواد غذایی و بقیه مالیات اعم از طلا و جواهرات و پول دست نخورده
ادامه در لینک زیر:
می گویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد.
این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت.
ادامه در لینک زیر:
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟….
ادامه در لینک زیر:
هوا بدجورى طوفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباسهاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مىلرزیدند. پسرک پرسید: ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمىزد و نمىتوانستم به آنها کمک کنم. مىخواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایىهاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود. گفتم: بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.
برای مشاهده و خواندن ادامه این داستان زیبا لطفا کلیک کنید
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به دهکدهای برد که نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی میکنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانهروز در خانهی محقر یک روستایی مهمان بودند.
در پایان سفر، در راه بازگشت، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
برای مشاهده و خواندن این داستان زیبا لطفا کلیک کنید
در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ میگذشتند. بسیاری هم غرولند میکردندکه این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بیعرضهای است و … با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط برنمیداشت. نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد.
برای مشاهده و خواندن ادامه داستان لطفا کلیک کنید.
مردی که همسرش را از دست داده بود، دختر سه ساله اش را بسیار دوست میداشت . دخترک به بیماری سختی مبتلا شد ، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتیاش را دوباره به دست آورد هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد. پدر در خانهاش را بست و گوشه گیر شد. با هیچکس صحبت نمیکرد و سرکار نمیرفj.
برای مشاهده و خواندن ادامه این داستان لطفا کلیک کنید:
روزی در رشته کوه های الاسکا در امریکا کوه نوردان قصد سعود از کوه داشتند و اماده میشدند که از کوه بالا بروند.
همه چیز اماده شد و کوه نوردان به راه افتادند انقدر بالا رفتند تا اینکه دیگر چیزی دیده نمیشد و هر چیز که روی زمین بود از دید کوه نوردان محو شد.شب شد و کوه نوردان به علت سردی هوا توان راه رفتن نداشتند.چادری برپا کردند تا غذایی بخورند و خودشان را گرم کنند و صبح به راهشان ادامه دهند.
برای مطالعه این داستان پند اموز لطفا کلیک کنید
درباره این سایت